سلام بی مقدمه... من و علی 9 سال قبل باهم اشنا شدیم هر2 دانشجو بودیم البته یه فامیلیه دوری باهم داریم. بلاخره بعد کلی تشریفات رفتیم سر زندگی همه چیز خیلی خوب شروع شد واقعا یه زندگی ساده ودر عین حال زیبا چون خرج عروسیمون همه وام بود یه خورده سختی کشیدیم ولی خب خدا مارو تنها نذاشت کم کم و کم کم اوضاع خوب شد. تا 2 سال زندگیمون اروم بود یه روز حالم وحشتناک بد بود. رفتیم دکتر و ازمایش و.... وقتی جواب ازمایشو گرفتم خیلی خوشحال شدم اخه یه کوچولو توراه بود خیلی خوشحال شدیم علی کلی بوسم کرد و غروبش رفت واسم یه گردنبند خرید که خیلی دوستش دارم خلاصه کنم دیگه ... دقیقا 8روز بعدش متوجه شدم علی یکم مشکوک میزنه شب وقتی خوابید رفتم سراغ گوشیش دیدم اوه چه خبره اینجا صدای شکسته شدن دلمو شنیدم صبح وقتی بهش گفتم اولش ناراحت شد که رفتم گوشیو چک کردم ولی بعدش اعتراف کردو همه چیزو گفت که چند ماهه باهاش دوسته. جالب اینکه میگه نباید ناراحت باشی منکه کاری نمیکنم این فقط یه دوستیه معمولیه دوستیشون چند ماه بیشتر طول نکشیدو من دخترمو 5ماهه باردار بودم که فهمیدم دیگه دوستی باهاش ندا ره این اولین تجربش بود. برنیا دختر خوشگلم به دنیا اومد و اوضاع اروم اروم بودو روزای خوش من باوجود دخترم شروع شد
هر روز که میگذشت و عسلکم بزرگتر میشد تودل برو تر میشد
غلی بهش وابسته شده بود
خیلی خیلی دوستش داشت
از حق نگذریم برنیا هم خیلی باباشو دوست داشت.
من که از خدام بود اخه این بهانه ای میشد تا علی دوباره فیلش یاد هندستون نکنه
و همینطورم شد همیشه خونه بودو باهاش بازی میکرد
منم به کارام میرسیدم و گاهی اوقات تماشاشون میکردم
اهان گفتم همیشه خونه بود:منظورم زمان بیکاریش بود
اخه قبلا همیشه میرفت بیرون زیاد تو خونه نبود
خونه خواهرو برادراش و دوستاش و .....
خوشی من تا 2سالگی برنیا ادامه داشت فقط...
از اون بعدش یعنی تا همین الان علی اقا همچنان سرگرمن
اینجا فقط دل منه که داره ذره ذره اب میشه
اخه نمیدونین چقد دوستش دارم
شاید خیلی هاتون بگید خب ازش جداشم
اخه خیلی ها بهم همین حرفو زدن
ولی نمیشه.....
گفتنش اسونه ولی واقعا نمیشه.
نظرات شما عزیزان:
+نوشته
شده در شنبه 8 مهر 1391برچسب:, ;ساعت11:50;توسط ملیحه; |
|